برای دوباره شدن به سر آغاز آفرینش رفتم اما دریغ که دگر نه خاکم آن خاک اول بود و نه آبم آن آب. پیش صنعتگرم رفتم که مرا دوباره بسازد از آبی تازه و خاکی نو که ز هر چه پلیدی و مضاف به دور باشد اما دریغ که برای قیامت شدن زود بود و برای دوباره شدن دیر .سر افکنده راه دنیا پیش گرفتم و با اماره به جدل که آنچه خاک مضاف بود تو بر سرم کردی و ای کاش که نمی بودی که ابلیس از سر راهم در آمد و پوزخند زنان گفت به آن بیچاره چه کار داری که پا لانش میگیری ؟مگر اماره دلسوز جز لذت و رهایی از رنج دنیا را نثارت میکند .او خیر خواه توست اگر بدانی!
باری درراه دنیا می رفتم ودست ابلیس برسرم سایه بودو اماره هر دم نوازشم میکرد درهای گناه را از هر سو گشاده می دیدم ودلسوخته از آنکه درهای توبه بسته بود ومن در شک که مگر نه او خود می گفت: که این در را تا آخرین دم گشاده میدارم مگر بنده باز آید !
یا در را غلط کوبیده بودم یا مصمم نرفته بودم .
شبی به یاد خویشتن به حال خود گریستم . دگر منی نماده بود تا دوباره شود .به آب دیده وضو ساختم و به رسم التائبون به سجده در افتادم وصلای العفو زدم؛ آنقدر گریستم و نالیدم که از هوش برفتم و آنگاه که فرشتگان سپید بال سحری عطر نیاز را به دامنم پاشیدند دوباره شدم :
از هجوم گریه خالی شو
غروب لحظه تطهیر است
شب را امیدی نیست
و فردا هم کمی دیر است...
کلمات کلیدی: