گابریل گارسیا مارکز چهره درخشان ادبیات جهان، خالق "صد سال تنهایی"، عشق سالهای وبا"، "پاییز پدر سالار"، "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد" و چندین اثر جاودانه دیگر، چنان غول سرطان بر پیکر نحیفش چنگ انداخته که دیگر امیدی به رهایی ندارد.
دیگر گرمای سواحل کارائیب در دستان بی رمق مارکز نیست تا قسمتی دیگر از "ماندن برای گفتن" را به روی کاغذ آورد. کتابی که به قلم خود او تصویری دیگر از مارکزی که شاید اینگونه نمی شناختیمش برای ما ساخت. تا 28 سالگی در این کتاب همراهش بودیم، او در ادامه تا 73 سالگی راه درازی را پیموده اما دیگر امیدی به خلق ادامه آن با قلم "گابو" نیست. "سرگذشت یک غریق" شاید هیچگاه به پایان نرسد.
"ساعت شوم" نزدیک است اما در این روزها به زمانی جز تاریخ تولد نباید فکر کرد "آخرین سه شنبه ای که فاخته ای روی درخت غار نغمه سرایی کرده بود"، ,و البته "شیرین ترین اتفاقات زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را ندارید".
"در دور دست در ابتدای جاده باتلاق، در خیابان اصلی ماکوندو تابلویی است که روی آن نوشته شده: خدا وجود دارد."
مارکز برای وداع نامه ای خطاب به دوستانش نوشته است:
"... اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت، احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم، بلکه به همه چیزهائی که می گفتم فکر می کردم. اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست.
کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم، چون می دانستم هر دقیقه که چشم هایمان را برهم می گذاریم 60 ثانیه نور را از دست می دهیم.
هنگامی که دیگران می ایستادند من راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی لذت می بردم.
اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد، لباسی ساده بر تن می کردم. نخست به خورشید چشم می دوختم و سپس روحم را عریان می کردم.
اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آقتاب را انتظار می کشیدم.
روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" شعر "بندیتی” را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات" ترانه عاشقانه ای به ماه هدیه می کردم. با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان و بوسه گلبرگ ها یشان در جانم بنشیند.
اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد، بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم، چنان که همه مردان و زنان باورم کنند.
اگر تکه ای زندگی داشتم، در کمند عشق زندگی می کردم. به انسان ها نشان می دادم که در اشتباه اند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند!
به هر کودکی دو بال می دادم و رهایشان می کردم تا خود پرواز را بیآموزند. به سال خوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. آه انسان ها، از شما چه بسیار چیزها آموخته ام. دریافته ام که وقتی نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد. دریافته ام که یک انسان تنها هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته ام و اکنون، وقتی در بستر مرگ چمدانم را می بندم همه را در آن می گذارم."
(ترجمه نامه از سایت پیک نت)
کلمات کلیدی: نقد و اندیشه