امروز با اتوبوس به یکی از شهر های اطراف می رفتم.راننده بعد از چند لحظه فیلمی را گذاشت که آخرش چیزی جز مسخ فرهنگی نبود. یاد نطق کوتاه یکی از سینماگران متعهد کشورمون در جشن یکصد سالگی سینما افتادم که گفت صدای پای فیلم فارسی میاد.
دوستان، امروز فیلمهایی در کشورمون ساخته می شه که چیزی جز به سخره گرفتن باورهای فرهنگی و اعتقادی ما نیست. یک روز مجیدی عزیز می گفت صدای پای فیلم فارسی میاد، اما امروز صدا نیست بلکه یک وجود غیر قابل انکار است.امروز در دام سینمایی افتاده ایم که گیشه پرستی را سرلوحه کار خودش قرار داده و یادآوری روزهایی را می کند که مردم سینما را مظهر ابتذال می دانستند نه بخشی از فرهنگ کشورشون.
اگر چه سیاست باز فرهنگی در بخشهای دیگر موفقیتهای خوبی داشت اما در بخش سینما به بیراهه رفت.نمی دونم چرا همیشه در حال افراط و تفریطیم.یک روز سینمای مبتنی بر سانسور و روز دیگر سینمای غیر متعهد. دود این قضیه فقط تو چشم مردم نمی ره بلکه خود سینما گران اولین و بزرگترین قربانیان این بی هویتی فرهنگی خواهند بود. کاهش شدید استقبال مردم از سینما را با وجود نیم بها شدن بلیطها بهترین شاهد بر مدعای خود می دانم.جشنواره فجر امسال هم چیزی را عوض نکرده است. امید وارم گرد و خاک این وضعیت ، گفته عزیزی که سینمای ایران را نجیب ترین سینمای دنیا می دانست محو نکند تا اگر دگر بار از او پرسیده شود سینمای ایران را چگونه می بیند با افتخار جمله خود را تکرار کند.
کلمات کلیدی: نقد و اندیشه
گابریل گارسیا مارکز چهره درخشان ادبیات جهان، خالق "صد سال تنهایی"، عشق سالهای وبا"، "پاییز پدر سالار"، "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد" و چندین اثر جاودانه دیگر، چنان غول سرطان بر پیکر نحیفش چنگ انداخته که دیگر امیدی به رهایی ندارد.
دیگر گرمای سواحل کارائیب در دستان بی رمق مارکز نیست تا قسمتی دیگر از "ماندن برای گفتن" را به روی کاغذ آورد. کتابی که به قلم خود او تصویری دیگر از مارکزی که شاید اینگونه نمی شناختیمش برای ما ساخت. تا 28 سالگی در این کتاب همراهش بودیم، او در ادامه تا 73 سالگی راه درازی را پیموده اما دیگر امیدی به خلق ادامه آن با قلم "گابو" نیست. "سرگذشت یک غریق" شاید هیچگاه به پایان نرسد.
"ساعت شوم" نزدیک است اما در این روزها به زمانی جز تاریخ تولد نباید فکر کرد "آخرین سه شنبه ای که فاخته ای روی درخت غار نغمه سرایی کرده بود"، ,و البته "شیرین ترین اتفاقات زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را ندارید".
"در دور دست در ابتدای جاده باتلاق، در خیابان اصلی ماکوندو تابلویی است که روی آن نوشته شده: خدا وجود دارد."
مارکز برای وداع نامه ای خطاب به دوستانش نوشته است:
"... اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت، احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم، بلکه به همه چیزهائی که می گفتم فکر می کردم. اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست.
کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم، چون می دانستم هر دقیقه که چشم هایمان را برهم می گذاریم 60 ثانیه نور را از دست می دهیم.
هنگامی که دیگران می ایستادند من راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی لذت می بردم.
اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد، لباسی ساده بر تن می کردم. نخست به خورشید چشم می دوختم و سپس روحم را عریان می کردم.
اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آقتاب را انتظار می کشیدم.
روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" شعر "بندیتی” را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات" ترانه عاشقانه ای به ماه هدیه می کردم. با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان و بوسه گلبرگ ها یشان در جانم بنشیند.
اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد، بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم، چنان که همه مردان و زنان باورم کنند.
اگر تکه ای زندگی داشتم، در کمند عشق زندگی می کردم. به انسان ها نشان می دادم که در اشتباه اند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند!
به هر کودکی دو بال می دادم و رهایشان می کردم تا خود پرواز را بیآموزند. به سال خوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. آه انسان ها، از شما چه بسیار چیزها آموخته ام. دریافته ام که وقتی نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد. دریافته ام که یک انسان تنها هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته ام و اکنون، وقتی در بستر مرگ چمدانم را می بندم همه را در آن می گذارم."
(ترجمه نامه از سایت پیک نت)
کلمات کلیدی: نقد و اندیشه
سلام دوستان
از امروز من هم به جمع وبلاگ نویسها اضافه شدم.مدت زیادی بود که می خواستم وبلاگ نویسی را شروع کنم.اما فکر می کردم که باید با یک بینش و هدف خاصی وارداین کار شوم . با خودم فکر کردم و عنوان وبلاگم را گذاشتم نسل سوم،عشق،زندگی.
به ما می گن نسل سوم یعنی نسلی که بعد از انقلاب اومد و اینکه آیا اسم قشنگی برامون گذاشتند یا نه کاری بهش ندارم از کلمه عشق خیلی خوشم میاد .دوستش دارم ،وقتی اونا به زبون میارم به من احساس خوبی دست می ده.
یک بار با خودم فکر کردم آیا همون احساسی که از کلمه عشق به ما دست میده حب هم برای عرب زبانها و love برای انگلیسی زبانها همینطوره؟یعنی برای اونها هم این کلمات اینقدر قشنگ و زیباست؟
دوستان زندگی با عشق است که معنا پیدا می کنه،البته عشقی که ما را به بلندای آسمون ببره نه اون چیزی که به دروغ اسمش را عشق بگذارند و سعی در خراب کردن این واژه زیبا داشته باشند.صداقت،تعهد،امانت و پاکی هر کدومشون یک جور عشقند. عشقهای زیبایی هستند که شخصیت یک انسان به معنای واقعی را می سازند.انسانی که حتی از مقرب ترین فرشتگان خدا هم بالا تر میرود و در عند ربهم یرزقون نمود پیدا می کند.
همیشه فکر می کنم همه آدمها خوبند اما بعضیهاشون بلد نیستند خوبی خودشون را نشون بدن و یک شاخه دیگر به نام بدها درست می کنند،پس این خود آدمها هستند که بد را بنا می کنند وگرنه ذات همشون از خوبی مطلق سرچشمه گرفته.
یادش به خیر مدرسه که می رفتیم،مبصر کلاس یک خط وسط تخته سیاه می کشید و دو ستون درست می کرد اسم یکیش را می گذاشت خوبها و اسم دیگری را می گذاشت بدها. بچه مثبتها همیشه اسمشون تو خوبها نوشته می شد بعضی ها هم اینجور وقتها با دست به سینه نشستن خودشون را قاتی خوبا جا می دادند بچه شیطونا هم براشون فرقی نداشت،اینم شاید یک خاطره مشترک برای هممون باشه.
فعلا خدا حافظ و التماس دعا.
کلمات کلیدی: نقد و اندیشه